۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

تا صبح يك شب با خدا همراه بودم
من هم چو او از راه و چاه آگاه بودم
راه درازي بود و شامي مه گرفته
بر پرده مه خاطرات عمر رفته
شد جلوه گر مانند فانوس خيالي
من ميگذشتم، با چه شوري، با چه حالي
آن شب خدا تا صبح با من بود، با من
خورشيد بالا آمد و شد دشت روشن
برگشتم و انداختم نيمه نگاهي
بر راه شب پيموده ام خواهي نخواهي
ديدم كه در طول ره طولاني ما
از ما دو رد پا بجا مانده است آنجا
دستي نمودم سايه بان چشم هايم
تا رد پاي خويش را بهتر بپايم
ديدم در آن راه شبانه جاي بر جا
يك رد پا از ما بجا مانده است تنها
يعني كه در دوران خوب و شاد و آرام
پيداست هر دو رد پا همراه و همگام
اما به هرجائي كه از من بخت برگشت
يك رد پا مانده است بر روي تن دشت
ابرو كشيدم در هم و دستش گرفتم
قدري فشردم، زير لب با شكوه گفتم:
تو گفته بودي با مني پيوسته، هرجا
تنها رفيق شاديم بودي؟ خدايا!
اما در آن هنگامه هاي سختي و شر
با من نبودي رد پايت نيست، بنگر
رفتي، مرا تنها رها كردي تو، تنها
آن سو نگه كن، رد پايت نيست حتي
:اما خدا لبخند شيريني زد وگفت
بهتر نگه كن بر دو رد پاي همجفت
ما رهنورد كهنه اين پير دشتيم
همپاي هر رهپو از اين صحرا گذشتيم
ما رهبري كرديم آدم را در اين خاك
بال بشر گشتيم تا پيمود افلاك
گفتيم تا پايان ره ما با تو هستيم
همراه يونس در دل ماهي نشستيم
گفتيم بر دريا بران اي نوح بي بيم
"سَخَّر لَنا هذا" بگو، ما ناخدائيم
ما دست در آتش زديم و گل در آمد
در نيل تا ما پا نهاديم آب پس زد
دندان ما بشكست، ني دندان احمد
بر فرق ما خاكستر آمد، ني محمد
وقتي كه راه سخت تا يأست كشانده است
داني چرا يك رد پا بر دشت مانده است؟
آن رد تنها، رد پاي ماست، ني تو
اما نگويي راه پيموديم بي تو
پنداشتي ما بر سر صحرا پريديم؟
ني ما ترا آنجا به دوش خود كشيد